آنچه در وب میپسندم

هرآنچه میبینم ومیپسندم اینجا ستــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آنچه در وب میپسندم

هرآنچه میبینم ومیپسندم اینجا ستــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آخرین نظرات

۷۹ مطلب با موضوع «جالب» ثبت شده است

۱۲
ارديبهشت

فریادهای آقای بهجت (ره) هنگام سلام نماز برای من سئوال شده بود، گفتم اگر ندانم چرا فریاد می‌کشد دیگر برای نماز به قم نمی‌روم.

تهران زندگی می‌کردم، کارم در زمینه کامپیوتر بود، روزی از تلویزیون یکی از نمازهایی را که آیت‌الله بهجت (ره) می‌خواندند را دیدم و لذت بردم.

تصمیم گرفتم به قم بروم و نماز جماعتم را به امامت آیت‌الله بهجت (ره)بخوانم، همین کار را هم کردم، به قم رفتم، دیدم بله همان نماز باشکوهی که در تلویزیون دیدم در قم اقامه می‌شود، نمازهای پشت آقا بسیار برایم شیرین و لذت بخش بود، برنامه‌ام را طوری تنظیم کردم که هر روز صبح بروم قم و نماز صبحم را به امامت آقای بهجت بخوانم و به تهران برگردم.

یک سال کارم همین شده بود، هر روز صبح می‌رفتم قم نماز می‌خواندم و برمی‌گشتم، در این زمان شیطان هم بیکار ننشسته بود، هر روز مرا وسوسه می‌کرد که چرا از کار و زندگی می‌زنی و به قم می‌روی؟ خوب همین نماز را در تهران بخوان

و...

کم کم نسبت به فریادهای آیت‌الله بهجت (ره) هنگام سلام دادن آخر نماز حساس شده بودم، آخه چرا آقا فریاد می‌کشه؟ چرا داد می‌زنه؟ چرا با درد سلام می‌ده؟ حساسیتم طوری شده بود که خودم قبل از سلام‌های آقا سلام می‌دادم.

به خودم گفتم من اگر نفهمم چرا آقا موقع سلام آخر نماز فریاد می‌کشه دیگه نمیام قم نماز بخونم، همون تهران می‌خونم، این هفته هفته آخرمه …

یک روز آومدم و رفتم دم درب منزل آقا، در زدم، گفتم باید بپرسم دلیل این فریادهای بلند چیه، رفتم دیدم آقا میهمان داشتند، گوشه اتاق نشستم و در افکار خودم غوطه‌ور شدم، تو ذهن خودم با آقا حرف می‌زدم، آقا اگر بهم نگی می‌رم ها! آقا دیگه نمیام پشتت نماز بخونم ها! تو همین افکار بودم که آیت‌الله بهجت انگار حرفامو شنیده باشه سر بلند کرد و به من خیره شد، به خودم لرزیدم، یعنی آقا فهمیده من چی می‌گفتم؟ من که تو دلم گفتم، بلند حرفی نزدم، چطور شنید؟

سرم را پایین انداختم و آرام از مجلس خارج شدم و به تهران برگشتم، در راه دائما با خودم می‌گفتم آقا چطور حرف‌های من را شنید؟ در همین افکار بودم تا اینکه شب شد و خوابیدم، در خواب دیدم پشت آیت‌الله بهجت (ره) ایستادم و در صف اول نماز می‌خوانم، متعجب شدم، در بیداری اصلا نمی‌توانستم به چند صف جلو برسم چه برسد به اینکه برم صف اول!

خوشحال بودم و پشت آقا نماز می‌خواندم، یک دفعه تعجب کردم، دیدم در جلوی آقا، روبروی محراب یک دربی باز است به یک باغ بزرگ و آباد، آخه این در رو کی باز کردند؟ اصلا قم چنین باغ بزرگی نداره، تعجب کردم، باغ سر سبز و پر از میوه‌ای بود، خدای من این باغ کجا بوده؟ در همین افکار بودم که به سلام آخر نماز رسیدیم، در انتهای نماز و هنگام سلام نماز درب باغ محکم بسته شد، یک لحظه از خواب پریدم.

یعنی من خواب بودم؟ آقا جواب سئوال من رو در خواب دادند، پس راز این فریاد بلند آقا هنگام سلام نماز درد دل کندن از آن باغ آباد و بازگشت به زمین خاکی بود؟ به دلیل این درد آقا فریاد می‌کشید، من جواب سئوالم رو گرفته بودم و پس از آن سه سال دیگر عاشقانه هر روز صبح برای نماز به قم می‌رفتم و سپس به تهران بازمی‌گشتم تا آقا رحلت کردند.

این مطالب خاطرات یکی از نمازگزاران حضرت آیت‌الله العظمی بهجت (ره) بود که توسط پسر این مرجع تقلید فقید در مراسم سالگرد حضرت آیت‌الله بهجت (ره) در مسجد صاحب الزمان (عج) ورامین بازگو شد.

منبع : فارس

  • بخوان ولی تامل کن
۲۵
اسفند

ﺭﺿﺎ معروف به رضا ﺳﮕﻪ ... ﯾﻪ ﻻﺕ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﻣﺸﻬﺪ ... 
ﻫﻢ ﺳﮓ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍﻫﺎﺵ ﺍﺯ ﻧﻮﻉ خشن ﺑﻮﺩ ...
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﮐﻮﻩ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﻮﺍ ﻭ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ کهﺩﯾﺪ ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ
ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻌﻘﯿﺒﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ... ﺁﺭﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ : " ﺳﺘﺎﺩ ﺟﻨﮕﻬﺎﯼ ﻧﺎ ﻣﻨﻈﻢ " بود
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ: ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ ...
ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ رضا رو ﮔﺮﻓﺖ و گفت : " ﻓﮑﺮ
ﮐﺮﺩﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺮﺩﯼ ؟ ! "
- رضا گفت : ﺑﺮﻭﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﻣﯿﮕﻦ !!
-شهید چمران گفت : ﺍﮔﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺟﺒﻬﻪ ..................
ﺑﻪ ﻏﯿﺮﺗﺶ ﺑﺮ ﺧﻮﺭﺩ ... ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪ .... رفت ﺟﺒﻬﻪ ......
***********************************
ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ... 
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯿﺎﺩ ! ... 
ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻨﺪ، ﺭﺿﺎ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ... 
ﺭﺿﺎ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺶ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ و به چمران گفتن این کیه اوردید تو جبهه
ﺭﺿﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻥ ...ﭼﻪ ﻓﺤﺸﺎﯼ ﺭﮐﯿﮑﯽ ... 
ﺍﻣﺎ ﭼﻤﺮﺍﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺑﻮﺩ .........
ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ .... ﯾﻪ ﺩﻓﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : " ﮐﭽﻞ ﺑﺎ
ﺗﻮﺍﻡ !!!!... "

ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ : " ﺑﻠﻪ
ﻋﺰﯾﺰﻡ ! ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ ؟ ﭼﯿﻪ ﺁﻗﺎ ﺭﺿﺎ ؟ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ؟ "
ﻗﻀﯿﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩکه ﺁﻗﺎ ﺭﺿﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ واسه خودش ﺳﯿﮕﺎﺭ
ﺑﮕﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮﮔرده که ﺑﺎ ﺩﮊﺑﺎﻥ ﺩﻋﻮﺍﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩش ....
ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ گفت : " ﺁﻗﺎ ﺭﺿﺎ ﭼﯽ ﻣﯿﮑﺸﯽ ؟ !! .... ﺑﺮﯾﺪ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﺨﺮﯾﺪ
ﻭ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ !... "
ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ ﻭ ﺁﻗﺎ ﺭﺿﺎ ... ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ...
ﺁﻗﺎ ﺭﺿﺎ : ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻓﺤﺶ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﯼ ؟ ! ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ، ﭼﯿﺰﯼ !!
ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ : ﭼﺮﺍ ؟ !
ﺁﻗﺎ ﺭﺿﺎ : ﻣﻦ ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﺑﺪﯼ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﻬﻢ ﺑﺪﯼ ﮐﺮﺩﻩ ... ﺗﺎ
ﺣﺎﻻ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﺤﺶ ﺑﺪﻡ ﻭ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻪ ...
ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ : ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !... ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻫﺮ
ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﺑﺪﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺪﯼ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻬﻢ
ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ ... ﻫﯽ ﺁﺑﺮﻭ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺪﻩ ... ﺗﻮ ﻫﻢ ﯾﮑﯿﻮ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﯽ
ﺑﻬﺶ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺑﻬﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ من که اون بالا یکی رو دارم !... 
شهید چمران :ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺬﺍﺭ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﯾﮑﯽ مثل تو ﺑﻬﻢ ﻓﺤﺶ ﺑﺪﻩ ﺑﮕﻢ ﺑﻠﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ... ﯾﮑﻢ ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻥ بالایی بشم !...
ﺁﻗﺎ ﺭﺿﺎ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩ .......... ﺗﻠﻨﮕﺮ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺷﺤﺼﯿﺖ معنویش .......... 
ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﻧﺸﺴﺖ ... ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺮﻓﺖ ﺯﺍﺭ ﺯﺍﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ... ﻋﺠﺐ ! ﯾﮑﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﺪﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻬﻢ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﺮﺩﻩ؟
ﺍﺫﺍﻥ ﺷﺪ ..... ﺁﻗﺎ ﺭﺿﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﻋﻤﺮﺵ ﺑﻮﺩ ..............
ﺭﻓﺖ ﻭﺿﻮ ﮔﺮﻓﺖ ... ﺳﺮ ﻧﻤﺎﺯ ، ﻣﻮﻗﻊ ﻗﻨﻮﺕ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻮﺩ .......
ﻭﺳﻂ ﻧﻤﺎﺯ، ﺻﺪﺍﯼ ﺳﻮﺕ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ ﺍﻭﻣﺪ ...... ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﯾﮑﯽ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﺪ ...
ﺁﻗﺎ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ .... ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ توبه ﮐﺮﺩﻧﺶ ....
ﺗﻮﺑﻪ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻭ ﯾﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻭﺍﻗﻌﯽ ..........فقط ... همین !


  • بخوان ولی تامل کن
۲۵
اسفند

♥•٠·
تو برنامه ویتامین 3 یه خانواده ی کم بضاعت اومده بودن که پسر 8 سالشون ، 4 سال منتظر کلیه پیوندی بوده و عمل های متعدد انجام داده بود.
بعد یه حاج آقایی اومد حاج آقا کمیل (فامیلشون خاطرم نیست) ، ایشون نه تنها کلیه شو اهدا کرده بود به سجاد( پسری که کلیه لازم داشت) و هم اینکه کلی به این در و اون در زده بود که بتونه پول خرج عمل رو جور کنه ، که جور نشده بود از ناحیه ی دیگران و در آخر ایشون می گفت روزی بنده بود که بتونم این کار نیک رو انجام بدم، ماشینی که با وام و قرض و قوله گرفته بودم رو فروختم و خرج عمل جور شد!

می گفت این وسط پدرم و همسرم فوق العاده مشوقم بودند. می گفت همسرم اینقدر پیگیر این کار بود که اول پیشنهادی که داد این بود که خودش کلیه اهدا کنه... خرج عمل با پول ماشین جور شد اما سجاد محل زندگی مناسبی هم نداشت که حالا بعد از اون همه سختی راحت زندگی بکنه، خانمش طلاهاش رو فروخته بود که بشه برای سجاد محل زندگی راحتی رو تهیه کنند...

علی ضیاء مرتب تاکید می کرد هیچ کس محض ریا نمیاد اینهمه خودش رو تو سختی عمل و رفت و آمد وهزینه و ... قرار بده!! 

دکتر ِحاج آقا کمیل و سجاد هم که اومده بود تو برنامه می گفت: ما برای اینکه بدونیم حاج آقا واقعا در سلامت روان هستند و این کار مبنای عقلی داره به طرق مختلف ایشون رو تست کردیم... می گفت ایشون از هفت خان رستم گذشته تا تونسته همچین کاری بکنه. دکتر می گفت این وسط خیلی ها به حاج آقا حرف های تند و نیشداری میزدند، خدا منو ببخشه: حتی من!اما حاج آقا کمیل با خوی کریمانه که به تاسی از کریم اهل بیت (علیهم السلام) بود و با سعه صدر با همه برخورد می کرد و لبخند از روی لبش نمی رفت...
حاج آقا کمیل و همسرش تو این دوره و زمونه واقعا الگو هستن.. کثرالله امثالهم.♥•٠·

  • بخوان ولی تامل کن
۱۹
اسفند

آشنا بود و اصرار داشت عقد را در منزلشان بخوانم.توضیح دادم که به دلایلی به منزل کسی نمی روم و شخص دیگری را برای انشای عقد می فرستم.اما انگار که دلیل نرفتن من به خانه شان را بداند توضیح می داد که جمع خصوصی است و همسرم هم طلبه است بلکه راضی ام کند... البته مرا مجبور کرد قبول کنم.

کوچه ای باریک در یکی از محله های قدیمی تهران.خانه ای رویایی با حیاطی محقر و انباری گوشه اش و مردی که با تواضع و تکرار مکرر((حاج آقا خوش آمدید)) مرا به داخل خانه راهنمایی می کرد.

با اینکه من هم سن فرزندان یا حتی نوه های جمع محسوب می شدم اما صندلی گذاشته بودند تا ((حاج آقا)) بالا بنشیند.البته ادب اجازه نداد این کار را انجام دهم.

ملحفه ای سفید که رویش آینه و شمعدانی کوچک بود، نان و پنیر و سبزی، دسته گل نارنجی وسط سفره، آجیل مشکل گشا و عروسی که چادرش را روی صورتش انداخته بود مرا یاد عروسی خواهرم می انداخت. دوست داشتم مثل همان زمان یکی اسکناس بریزد سر عروس من هم بدوم پایین پایش تا اسکناس های ده تومانی و بیست تومانی را جمع کنم.همه یک رنگ روی زمین نشسته بودند، حتی عروس و داماد.

وقتی خواستم امضای داماد را بگیرم، از پدرش اجازه گرفت، او را بوسید و بعد دفتر را امضا کرد.عروس هم پیش از بله گفتن از همه خواست برای ظهور امام عصر صلوات بفرستند.

مادر داماد و پدر عروس از دنیا رفته بودند، اما داماد برای بله گفتن از آنها هم یاد کرد.

همه با نگاه به هم انگار محبت را گاز می زدند.جوانترها اگر چه ریخت و قیافه شان کمی امروزی تر از پدر و مادرهایشان بود، اما از قاعده ی همدلی مستثنی نبودند.

خلاصه خیلی باحال بود!

زیرنویس:هویت اگر باشد، یک مترجم زبان آلمانی در خانه محقر پدر بعد از بوسیدن دست او و سفره ی عقدی ساده با یک خانم فوق لیسانس که چادر به سرکشیده و برای بله گفتن از امام زمانش اجازه می گیرد ازدواج می کند و اگر نباشد...

  • بخوان ولی تامل کن
۱۰
اسفند
حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام می فرمایند:
همیشه با همسرت مدارا کن، و با او به نیکی همنشینی کن تا زندگیت باصفا شود 
♥•٠· 
حضرت صادق علیه السلام از پدرش نقل کرده که فرمود :
هر کس زن‏ گرفت ، ‏باید او را گرامى و محترم بشمارد.
بحار جلد ۱۰۳ ص ۲۲۴
♥•٠·
امام صادق علیه السلام :
بیشترین خیر و برکت در زنان است.
من لایحضره الفقیه، ج3، ص385، ح4352
  • بخوان ولی تامل کن
۱۰
اسفند

ازدواج که کرد، یک جلد قرآن برای همسرش خرید.
توی صفحه ی اول نوشت " امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر،
که همه چیز فنا پذیر است جز این کتاب."

♥•٠· 
یادگاران_20 کتاب جهان آرا

  • بخوان ولی تامل کن
۱۰
اسفند

امام صادق(ع):
زنان را با محبت علی(ع) پرورش دهید و بگذارید آنان پاکدل باقی بمانند. 

وسائل الشیعه/ج14/ص127
♥•٠·

  • بخوان ولی تامل کن
۱۰
اسفند

دیالوگ قشنگی بود...
مرﺩ ﺑاید خشن باشه ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﮑﻮﺑﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ 
♥•٠·
ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﻇﺮﻓﺎﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺭﻡ
روایت داریم پیامبر اکرم مکرر میفرمودند :
«کمک به همسر در کارهای منزل، صدقه و احسان در راه خداست.» ـ


  • بخوان ولی تامل کن
۱۰
اسفند

عشق به همسر گرما بخش و انرژی زاست ،
با اعلام این عشق به او قلب وی را تسخیر کنید.
((دوستت دارم عزیزم )) جمله ای که هیچ گاه از قلب زن بیرون رفتنی نیست ، همسر خود را از این کلام آتشین محروم نسازید.
♥•٠·
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)

  • بخوان ولی تامل کن
۲۹
بهمن
راوی همسر شهید : 
نمی‌دانستم آدمی که به خاطر من از درس و مشق افتاده، همان احمدی‌روشن؛ معاون فرهنگی بسیج دانشگاه است
هر دوی‌مان سرمان پایین بود. گفت: ممنون که اومدید. فقط می‌خواستم بگم کجایی‌ام و چی خوندم… 
گفت: اگه بدونم جواب‌تون مثبته، تا هر وقت که لازم باشه صبر می‌کنم… .
خیلی جذاب صحبت می‌کرد. 
یک جور صداقت خاصی توی لحنش بود. در همان نگاه اول، رضایتم جلب شده بود، اما اصلاً دلم نمی‌خواست جلوتر از خانواده‌ام جواب مثبت بدهم. سکوتم را که دید، گفت: من منتظرم… 
صورتش با لبخند خیلی گیراتر می‌شد. یک پوستر لوله شده توی دستش بود. قبل از خداحافظی پوستر را گرفت جلویم و گفت: بفرمایید، این مال شماست.
گرفتمش. تا آمدم بازش کنم گفت: نه! الان نه، بعداً باز کنید.
یک لحظه تأمل کردم و گفتم: چرا؟!
گفت: خواهش می‌کنم.
وقتی رفت، بازش کردم. خیلی برایم جالب بود. مصطفی لای پوستر که یک
«یا فاطمه‌الزهرا(س)»ی خیلی قشنگ بود، یک گل‌سرخ گذاشته بود. از آدمی به تیپ و قیافه مصطفی که در مواجهه با خانم‌ها آن همه خشک و سرد بود، این کار خیلی بعید بود. نگاهم روی گلبرگ‌های مخملی و زرشکی گل ثابت ماند. یک جورهایی حالم گرفته شد. با این کارش تازه فهمیدم چقدر به‌ام علاقه دارد. معلوم نبود برای دادن این هدیه کوچک، چقدر با خودش کلنجار رفته!

  • بخوان ولی تامل کن
۲۹
بهمن



«تو ملاقاتای عمومی آقا، جمعیت فشرده‌ای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش می‌دادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.

اون روز، بین سخن‌رانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شب‌کلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.

تا سخن‌رانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیه؟! می‌خوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل این‌که ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی می‌زد. کم‌کم، داشت از کوره در می‌رفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.

پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.

اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟»

سیلی‌ش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.

توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!»

درد سیلی همون‌موقع رفع شد.

بعد سال‌ها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس می‌کنم.»

  • بخوان ولی تامل کن
۰۷
بهمن


ما فرفره نداشتیم. بچه‌های کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند. مسعود و مجید نقشه‌اش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد. ما که فرفره‌دار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ. گفت: «دیدید می‌شود، می‌توانید!»
از ترس بچه‌های کدخدا، داخل خانه فرفره بازی می‌کردیم. مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد. اما خبرها زود در دهکده ما می‌پیچید.

خبر که به گوش کدخدا رسید، داغ کرد. گفت: «بیخود کرده‌اند. بچه رعیت را چه به فرفره بازی.» و گیوه‌اش را ورکشیده بود و آمده بود پیش عمو محمد به آبروریزی.
(بعداً شنیدیم که همان روز، کدخدا دم گوش میرآب گفته: «این اول کارشان است. فردا همین فرفره می‌شود روروک و پس فردا چرخ چاه.» بیشتر موتورپمپ‌های آب ده، مال کدخدا بود.)
عمو محمد که صدایمان کرد، فهمیدیم کار از کار گذشته. فرفره را برداشت و گذاشت داخل گنجه. درش را قفل کرد و کلیدش را داد دست بچه‌های کدخدا. که خیالشان راحت باشد از نبودن فرفره.

رفتیم پیش بابابزرگ با لب و لوچه آویزان. فهمید گرفتگی حالمان را. عموها را صدا زد. به عمو محمد گفت: «خودت کلید را دست کدخدا دادی و خودت پس می‌گیری.» عمو محمد مرد این حرفها نبود. همه‌مان می‌دانستیم. بابابزرگ گفت: «بروید و قفل گنجه را بشکنید.» عمو محمود گفت: «کی برایتان فرفره خرید؟ کدخدا؟!» گفتیم: «نه عمو جان! خودتان که می‌دانید، خودمان ساختیم!» گفت: «دیگر بلد نیستید بسازید؟» گفتیم: «چرا!» گفت: «بهترش را بسازید.» و رفت در خانه کدخدا به داد و بیداد. صدای بگومگویشان ده را برداشت. این وسط ما، قفل گنجه را شکستیم و بهترش را ساختیم.

بچه‌های کدخدا فهمیدند. کدخدا گر گرفت. داد زد: «یا فرفره یا حق آب!» و به میرآب گفت که آب را روی زمینهای همه‌مان ببندد. کار سخت شد. عموها از هزار راه ندیده و نشنیده، آب می‌آوردند سر زمین. که کشتمان از بی‌آبی نسوزد. مسعود را گرفتند و کتک زدند. زورمان آمد. مجید به تلافی‌اش، روروک ساخت. کدخدا گفت که گندم و تخم‌مرغ هم ازمان نخرند. مجید و مصطفی را هم گرفتند و زدند. صدای عمو محمود، هنوز بلند بود اما گوشه و کنایه‌ها شروع شد. عمو حسن جمعمان کرد و گفت: «این جور نمی‌شود. هم فرفره شما باید بچرخد و هم زندگی ما.» از بابابزرگ رخصت گرفت و قرار شد برود و با خود کدخدا حرف بزند. وقتی که برگشت، خوشحال بود. گفت: «قرار شده روروک را خراب کنیم اما فرفره دستمان باشد. آنها هم تخم‌مرغمان را بخرند و هم کمی آب بدهند.» بابابزرگ گفت: «کدخدا سر حرفش نمی‌ماند.» عمو حسن گفت: «قول داده که بماند. ما فرزندان شماییم. حواسمان هست!»

بچه‌های کدخدا آمدند و روروک را، جلوی چشمهای خیس ما، خراب کردند. عموحسن آمد و فرفره را گذاشت پیش دستمان و رفت که با کدخدا قرار و مدار بگذارد. دل و دماغی نداشتیم برای چرخاندن فرفره. مهدی گفت: «وقت زانو بغل کردن نیست. باید چرخ چاه بسازیم. کدخدا از امروز ما می‌ترسید نه دیروز فرفره و روروک ساختن‌مان.» بابابزرگ لبخند زد.
عمو حسن هر روز با کدخدا کلنجار می‌رفت. یک روز خوشحال بود و یک روز از نامردی کدخدا می‌گفت. ما می‌شنیدیم و بهش «خدا قوت» می‌گفتیم. بچه‌ها داشتند بالای پشت بام یواشکی چرخ چاه می‌ساختند.
به قلم محمد سرشار
.
  • بخوان ولی تامل کن
۲۲
دی

یکی از فرماندهان جبهه النصره در حال فرار با لباس و آرایش زنانه دستگیر شد . وی صورت خود را تراشیده و چشمهایش را آرایش کرده بود به طوری که از زیر روبنده و چادر مانند یک زن واقعی به نظر برسد . این فرمانده تروریست حتی به لبهایش رژ لب زده و صورت و گونه هایش را نیز آرایش کرده بود. تروریست زن نما پس از اینکه کاملا خود را آرایش کرده بود قصد فرار داشت که در مرز لبنان دستگیر شد 




  • بخوان ولی تامل کن
۲۷
آذر

  • بخوان ولی تامل کن
۲۶
آذر

           

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

در روزهای گذشته نصب بیلبوردی تبلیغی متعلق به یک شرکت تولید محصولات دارویی در کالیفرنیای آمریکا جنجال برانگیز شده است.

به گزارش عصرایران به نقل از شبکه خبری “CBS” آمریکا نصب این بیلبورد که حاوی تصویر یک سرباز آمریکایی و یک زن مسلمان نقاب دار در کنار یکدیگر است، توجه عابران را در بلواری مهم در هالیوود شهر لس آنجلس به خود جلب کرد.

  • بخوان ولی تامل کن
۰۶
آذر


مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،

آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :

آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،

از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه

مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ،

از لپ هام گرفت تا گل بندازه

تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده


  • بخوان ولی تامل کن
۱۹
آبان

تصویری که در شبکه های اجتماعی میلیونها نفر را به گریه واداشت!

این یک کودک عراقی است که

سعی میکند با بطری آب خود لب تشنه ای را سیراب کند.....


  • بخوان ولی تامل کن
۰۵
آبان

ازحضرت امیرالمؤمنین(ع)سؤال شد:سالم‌ترین شهر و بهترین مکان‌ هنگام نازل شدن فتنه و آشکارشدن شمشیرهاکجاست؟
ایشان فرمودند:
سالم‌ترین مکان‌ در آن روز زمین جَبَل است.زمانی که خراسان مضطرب شود، بین مردم گرگان و طبرستان جنگ رخ دهد و سجستان خراب شود،پس سالم‌ترین مکان در آن روز شهر قم است
از امام صادق(ع)سؤال شد:شهر جبل کجاست؟
حضرت فرمودند:جبل،مکانیست که به آن بحر گفته می‌شود و آن قسمت،قم نامیده می‌شود آنجا مرکز شیعیان است.
  • بخوان ولی تامل کن
۳۰
مهر
 - اسراء بی نشان,زینب مهربان,خانم عبد  ,میسا یا مرتضی علی ع,آبالو  ,اطهر , یــ ه مَـــــــــرد ,امیـد غفّـارلو,الف ب پ,پرســتـــ ــو مــهــاجــ ــر ,محبوبه  مرگان ازغدی,هدیه آسمانی محب امام هادی,
  • بخوان ولی تامل کن
۳۰
مهر
شهیدمحمد ابراهیم همت

ღღ♥ღღ ஜ عاشقانه ها ஜ ღღ♥ღღ


در(( پادگان الله اکبر))اسلام آباد غرب بودیم،که یک روز حاجی رفت

تاسری به خانواده اش بزند.وقتی برگشت،دیدم لباسهایش خیس

شده.گفتم:((چی شده؟))چیزی نگفت.بعداز اصرارمن،گفت:((منزل که

رفتم خانمم نبود.نگاه کردم،دیدم لباسهای کثیف مهدی درحیاط

افتاده.نشستم وهمه ی لباسهارا شستم.))در حین شستن لباس

هاخانمش آمده بود وازحاجی گله کرده بود.حاجی هم به اوگفته

بود:((میخواستم نیم ساعت هم شده درزحمتهای تو شریک باشم.))



منبع:شهیدان این گونه بودند،ج2
  • بخوان ولی تامل کن