آنچه در وب میپسندم

هرآنچه میبینم ومیپسندم اینجا ستــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آنچه در وب میپسندم

هرآنچه میبینم ومیپسندم اینجا ستــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آخرین نظرات

دو شهیدی که عقدشان در آسمان بسته شد

چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۳ ب.ظ


صدیقه در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانم هابود. علاوه بر آن مخابرات سنندج نیز محل فعالیت او به شمار می آمد. آنقدر فعال بود که یکی دوبار منافقین برایش پیغام فرستادند که "اگر دستمان به تو بیفتد، پوستت را از کاه پر می کنیم". خواهرش در آن روزها خواب دیده بود که آقایی نورانی وارد جمع می شود و صدیقه را صدا می کند و با خودش می برد. از حاضرین سوال کرده بودند که این آقا چه کسی بود که گفتند ایشان امام زمان بودند. تعبیر این خواب را که پرسیدند گفتند این دختر سربازی اش در راه اسلام قبول می شود.


در روزهای حضورش در سپاه بانه، فرمانده اطلاعات سپاه بانه، شهید محمود خادمی کم کم به او علاقه مند شد. محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که "چرا ازدواج نمی کنی؟" گفته بود: "هنوز همسری را که می خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام. من کسی را می خواهم که پا به پای من در تمام فراز و نشیب ها، حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد و مرا در راه خدا یاری دهد." ولی محمود بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم خود را گرفت و همسر آینده خود را انتخاب کرد.

( مفصلا زندگی این دو شهید را درادامه مطلب بخوانید)




ه گزارش پایگاه اطلاع رسانی هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور) به نقل از مشرق، شهید صدیقه رودباری در هجدهم اسفند سال ۱۳۴۰ در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. روزهای نوجوانیش در سالهایی سپری شد که سرزمینمان در پیچ و تاب روزهای منتهی به پیروزی انقلاب بود. در آن روزها خود را به به خیل عظیم و خروشان ملت رساند و در تظاهراتها شرکت می کرد و تا صبح نیز به مداوای مجروهان می پرداخت. آنقدر فعال بود که در زمان درس و تحصیل بارها او را در پشت بام مدرسه و در حال فعالیتهای انقلابیش می یافتند. روح نا آرامش همواره در پی چیزی ورای خواست ها وآرزوهای یک دختر معمولی بود.

انقلاب که شد در مدرسه شان انجمن اسلامی راه انداخت و فعالیتهایش را منسجم تر کرد. خانواده و دوستانش صدیقه را آخر هفته ها در کهریزک و یا معلولین ذهنی نارمک پیدا می کردند. صدیقه آنها را شستشو می داد و به آنان رسیدگی می کرد. بسیار پر دل و جرات بود. شجاعت و دلیریش به گونه ای بود که نشان می داد به زودی "مهر شهادت بر روی شناسنامه اش خواهد خورد".

پس از انقلاب ،هیجان واحساس وصف ناپذیری پیدا کرده بود. احساسی که تا آن زمان مثل خون در رگهایش جاری بود، حالا پر خروش گشته بود و او را از زندگی عادی و روزمره دور می کرد. از تعلقات دنیوی فاصله گرفته بود و مدام می گفت که "نباید در خانه بنشینیم وبگوییم که انقلاب کرده ایم. باید که در بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به مردم برسانیم..".

۵ خرداد سال ۵۹، از طرف جهاد سازندگی برای انجام فعالیتهای جهادی به شهر بانه کردستان اعزام شد. در بانه هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد. در روستاهایی که پاکسازی می شدند،کلاسهای عقیدتی و قرآن بر گزار می کرد. با توجه به شرایط بسیار سخت آن روزهای کردستان، دوشادوش پاسداران بانه فعالیت می کرد در حالی که هیچ گاه اظهار خستگی نکرد.

در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانم هابود. علاوه بر آن مخابرات سنندج نیز محل فعالیت او به شمار می آمد. آنقدر فعال بود که یکی دوبار منافقین برایش پیغام فرستادند که "اگر دستمان به تو بیفتد، پوستت را از کاه پر می کنیم". خواهرش در آن روزها خواب دیده بود که آقایی نورانی وارد جمع می شود و صدیقه را صدا می کند و با خودش می برد. از حاضرین سوال کرده بودند که این آقا چه کسی بود که گفتند ایشان امام زمان بودند. تعبیر این خواب را که پرسیدند گفتند این دختر سربازی اش در راه اسلام قبول می شود.

در روزهای حضورش در سپاه بانه، فرمانده اطلاعات سپاه بانه، شهید محمود خادمی کم کم به او علاقه مند شد. محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که "چرا ازدواج نمی کنی؟" گفته بود: "هنوز همسری را که می خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام. من کسی را می خواهم که پا به پای من در تمام فراز و نشیب ها، حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد و مرا در راه خدا یاری دهد." ولی محمود بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم خود را گرفت و همسر آینده خود را انتخاب کرد.

۲۸ مرداد سال ۵۹، روزی بود که صدیقه و دوستانش خسته از مداوای مجروحین و در حالی که پا به پای پاسداران دویده بودند، در اتاقی دور هم نشسته و استراحت می کردند. در همین هنگام دختری وارد جمع سه نفره شان شد. صدیقه او را می شناخت.گاهی او را در کتابخانه دیده بود. دخترک منافق به بهانه ای اسلحه صدیقه را برداشت و مستقیما گلوله ای به سینه اش شلیک کرد. پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند. محمود خادمی خود پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند. او بیشتر از سه ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید. همانطور که در آخرین تماس تلفنی اش با خانواده اظهار داشت که "هیچ گاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است."

پس از چند ساعت که از ان اتفاق دلخراش می گذشت، محمود با چهره ای غمگین و برافروخته به جمع سپاهیان برگشت و با حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد و در آن جمع اظهار داشت "بچه ها من هم دیگه عمری نخواهم داشت. شاید  خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود."

حدود ۲ ماه بعد، در ۱۴ مهر سال ۵۹، محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند، ماشینش توسط گروهک های تروریست ضدانقلاب مورد حمله قرار گرفت . او تا آخرین گلوله خود مقاومت کرد. افراد مهاجم، غافل از این که او راننده ماشین نیست، بلکه محمود خادمی  فرمانده اطلاعات سپاه بانه است، پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش کردن آتش خشم و کینه خود، قسمتی از صورت او را نیز با شلیک گلوله های تخم مرغی از بین بردند. و به این ترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از دو ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود "عقدشان در دنیایی دیگر و در آسمانها بسته شود."

مزار شهید صدیقه رودباری،قطعه ۲۴/ردیف۳۲/شماره۸ بهشت زهرا(س)

مردم در این دوره از تاریخ، یخ بسته اند / در این رنج واسارت / دست و پا را بسته اند / نه بوی خون، نه بوی دود، نه بوی مسلسل / پس من به کجا می روم؟ من کیستم؟ / تو باید حماسه بیافرینی / همچنان که حسینیان آفریده اند / دستهای کوچکمان / صدای دشمنان را در گلو خفه می کند / به یادم داشته باش / من شهیدم

(سروده شهید صدیقه رودباری(

 


  • ۹۲/۰۴/۱۲
  • بخوان ولی تامل کن

نظرات  (۳)

باسلام، مطلب زیبایی بود، موفق باشید
پاسخ:
سلام 
ممنون 
باسلام؛
خیلی خوبه رو زندگی نامه شهدا و وصیتنامه های انان کاربشه  ،خدا قوت موفق باشید
خیلی مطلبه قشنگی بود.
پاسخ:
ممنون 
یاعلی
باسلام  من این خواهر را یک دوبار دیده بودم خیلی مخلص واهل رعایت بودند من اون زمان تازه وارد مخابرات سنندج شده بودم راستی از بچه های اون زمان مخابرات چه خبر خیلی دلم میخواهد دوباره  ازاون جمع خبری داشته باشم بچه هائی که مقرشان زیر ساختمان صدا وسیما بود.
پاسخ:
خوش به سعادتتون که اون هارو از نزدیک دیدید :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی