آنچه در وب میپسندم

هرآنچه میبینم ومیپسندم اینجا ستــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آنچه در وب میپسندم

هرآنچه میبینم ومیپسندم اینجا ستــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آخرین نظرات

"صرفا برای تلطیف فضا"

چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۱۲ ق.ظ


مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،

آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :

آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،

از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه

مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ،

از لپ هام گرفت تا گل بندازه

تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده






خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من

ُنه سالمگفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره

گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره



حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :

کجا بودم مادر ؟ آهان

جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود

بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ

سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را

ریختند تو باغچه و گفتند :

تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها

گفتم : آخه ....

گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه

بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز،به شوخی منو بغل کرد و نشوند

رو طاقچه ، همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم

به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم

مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟

عادت می کنی

بعد هم مامانت بدنیا اومد

با خاله هات و دایی خدابیامرزت ،

بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد

یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد

نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ،

یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟

می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون

می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،

گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش



مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :

آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه

اونقده دلم می خواست یه دم پختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد

دلم پر می کشید که حاجی بگه دوستت دارم ، ولی نگفت

حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه


گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم

آی می چسبید ، آی می چسبید


دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر

ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ،

اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم


یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟

گفت:هیس،دیگه چی با این عهد و عیال،

همینمون مونده که انگشت نما شم



مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:

می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم

یهو پیر شدم ، پیر

پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ،

هر چی بود که تموم شدآخیش خدا عمرت بده ننه

چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس


به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم

و رسیدم به کودکی اش هشتی، وشگون ، یه قل دوقل، عاشقی و ...



گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی

گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟

انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند


خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ،

اینقدر به همه هیس نگید

بزار حرف بزنن

بزار زندگی کنن

خدا از هیس خوشش نمی یاد!

  • ۹۲/۰۹/۰۶
  • بخوان ولی تامل کن

نظرات  (۵)

  • حاج سالار
  • سلام
    قابل تامل بود
    .....
    اومدن در خونه گفتن اگه اجازه بدین میخوایم بیایم خواستگاری...
    گفت خواستگاری دخترم دست من نیست
     اما وقتی اون اومد قبل از اینکه حتی حرفش رو بزنه ، خودش از صورت سرخ شدش فهمید
    گفت بایدنظر  دخترم رو بپرسم
    1400سال پیش پیامبر موقع خواستگاری امیرالمومنین از حضرت زهرا ، گفت نظر فاطمه مهمه....

    یا علی
    پاسخ:
    سلام حاج سالار گرامی
    آره داستان اون دوبزرگوار خودش ماجرای جالب و جداییه اونم بین اون همه عرب جاهلی.......
  • محمد باقر کمالی
  • سلامون علیک
    خسته نباشید
    بروزیم 
    خوشحال میشویم پا روی تخم چشممون بگذارید
    یاعلی
  • علی صداقت
  • امام على علیه السلام :

    حُسنُ الخلاقِ یُدِّرُ الرزاقَ وَیونِسَ الرِّفاقَ؛
    خوش اخلاقى روزى هارازیادمى کندومیان دوستان انس والفت پدیدمى آورد.

    نهج الفصاحه، ح 781

    سلام میبینم که حاج سالار تشریف آوردن
    داستان جالبی بود وخواندنی

  • سیدمجتبی رفیعی اردکانی
  • سلام
    منو بردین تو حال و هوای کوچه های قدیمی و آشتی کنون شهرمون اردکان.
    منو بردین تو خاطرات جذاب و شیرین مادربزرگم. نزدیک نودسالشه! از قرآن و مفاتیح گرفته، تا تفسیر و تاریخ و مقتل رو مطالعه می کنه. وقتی خاطره تعریف می کنه دیالوگ هایی که 70سال پیش براش اتفاق افتاده رو مو به مو برات تعریف می کنه. من موندم تو این حافظه مادربزرگ ها
    خدا همشونو حفظ کنه
    راستی منو بردین به خاطرات جذاب و شیرین و فراموش نشدنی "شازده حمام" هنوز هم وقتی می خونمش از خوندنش لذت می برم
    پاسخ:
    سلام 
    برای خودم هم خیلی داستان دلنشینی بود از چندبار خوندنش لذت بردم 
    خوشحالم کهخوشتون اومد نوش احساستون

    یاعلی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی