برف ها را که کنار زدند چشمشان به محمد افتاد که توی راهرو روی برف ها افتاده بود. انگار او هم می خواسته راهی به بیرون پیدا کند اما نتوانسته بود.
نیروی زمینی سپاه، سال گذشته سال پرکاری را در منطقه شمالغرب داشت. گروهک های تروریستی پژاک در این مناطق به شدت فعال شده بودند و نیروی زمینی می رفت تا ضمن مقابله با آنها و پاکسازی منطقه از تروریستها، امنیت این مناطق را هم تامین کند.
نبرد با پژاک چند ماه طول کشید و بیش از یکصد شهید تقدیم انقلاب شد.
سالی که گذشت، سایت مشرق در سلسله مطلبی با عنوان «فاتحان قله های غرب» به معرفی برخی از این شهدا پرداخت که انتشار این مطالب بازتابهای زیادی در جامعه و در رسانه ها پیدا کرد.
متن زیر داستان سه تن دیگر از همین سربازان مظلوم و گمنام است که ماجرای شهادتشان به یک سال قبل و آخرین روزهای سال 90 بر می گردد.
خبر کوتاه بود: «سه پاسدار در کوه های شمال غرب بر اثر سرما یخ زدند و شهید شدند.» اما همین خبر کوتاه هم در هیاهوی آغاز سال نو گم شد...
شهیدان «سعید غلامی شهروز» متولد 1362، «روحالله شکارچی» متولد 1357 و «محمد سلیمانی» متولد 1361 که در واپسین روزهای پایانی سال 1390 در جریان نجات سربازان از سنگرهای برفگرفته در منطقه صفر مرزی شمال غرب کشور دچار یخزدگی شده و به خیل شهدا پیوستند.
* چهارشنبه 24 اسفند 1390
منطقه عمومی سردشت/نقطه صفر مرزی
شش ماه از عملیاتهای پیروزمندانه نیروی زمینی سپاه علیه گروهک تروریستی پژاک که منجر به پاکسازی منطقه شمالغرب کشور از ضدانقلاب و مزدوران شد، می گذشت و حراست از ارتفاعات جاسوسان به بچه های سپاه قم واگذار شده بود که عمدتا بچه های گردان تکاور بودند.
نزدیک ترین منطقه به این ارتفاعات، یک روستا بود که آن هم به دلیل بارش سنگین برف، امکان تردد با ماشین را نداشت و اگر کاری پیش میآمد، بچه ها باید با ساعت ها پیاده روی در برف، خود را به آن میرساندند.
بیشتر نیروها در دامنه ارتفاع مستقر بودند و تعدادی هم روی قله، که به نوبت عوض می شدند.
روز چهارشنبه، ستونی از نفرات از پایین ارتفاع برای سرکشی راهی قله شدند. هنوز نوبت تعویض نیروها نبود و قرار بود فقط سری بزنند و برگردنند. در راه گفتند حالا که این مسیر دشوار را طی می کنیم، نیروها را هم جابه جا کنیم تا چند روز دیگر نخواهیم باز همین راه را برگردیم.
بارش برف در منطقه چنان سنگین بود که بلدوزر زیر آن مدفون میشد و مجبور بودند برای پیدا کردن آن از دستگاه فلزیاب استفاده کنند. هرچند در همان زمان یکی از ماشینهای تویوتا با فلزیاب هم پیدا نشد.
به قله که رسیدند، قرار بود حسین و جواد بمانند. روح الله (شکارچی) و سعید (غلامی شهروز) گفتند که ما هم میمانیم.
سعید در اصفهان مشغول یک دوره آموزشی بود و چند روز قبل که دلش هوای بچه ها را کرده بود، با ماشین خودش راه افتاده و آمده بود منطقه.
چهار نفری آمدند پیش مسئولشان و گفتند محمد (سلیمانی) هم بماند. او گفت: سلیمانی آشپزی می کند و پایین لازمش داریم. اما بچه ها اصرار کردند. خودش هم دلش به ماندن بود. بالاخره فرمانده راضی شد که محمد هم بماند.
روی ارتفاعات، با سازه های بتونی سه سنگر با فاصله احداث شده بود. در یک سنگر، پنج تکاور مستقر بودند و در دو سنگر دیگر سربازان.
سرما آنقدر شدید بود که فقط کسانی که مسئول نگهبانی بودند از سنگرها بیرون می آمدند و بقیه در کل طول روز در سنگرها می ماندند. شکل سنگرها هم طوری بود که مستقیم به بیرون راه نداشت و داخلشان کاملاً تاریک بود؛ در سنگر ظلمات مطلق بود و بیرون سپیدی مطلق. فقط هر روز، چند ساعت موتور برق را روشن می کردند تا بتوانند باطری وسایل ارتباطی و چراغ قوه هایشان را شارژ کنند.
روز اولی که روی ارتفاع مستقر شدند، اوضاع جوی خوب بود اما از روز دوم، لحظه به لحظه شرایط سخت تر می شد. برف می بارید اما مشکل اصلی طوفان شدیدی بود که می وزید و برف ها را جابجا می کرد. آن قدر سرما وحشتناک بود که سعی می کردند کمترین مقدار غذا را مصرف کنند تا کمتر نیاز به دستشویی داشته باشند.
تکاورها آن شب یک کنسرو خورشت قیمه را پنج نفری خوردند تا فقط ضعف نکنند. دما دست کم 35 درجه زیر صفر بود. شرایط جوی طوری بود که حتی اگر دستور تخلیه ارتفاع هم می رسید، امکانش وجود نداشت.
تا آن زمان ارتباطشان با مقر برقرار بود و مشکل ارتباطی نداشتند.
شنبه، از ساعت هفت تا 9 شب روح الله (شکارچی) پاسبخش بود. نگهبانی اش که تمام شد، آمد توی سنگر. سرش بشدت درد میکرد و حالش خوب نبود. خیلی خسته بود. دراز کشید و خوابید.
پاسبخش بعدی جواد بود. ساعت 11 آمد و گفت: «امشب خیلی اوضاع بد است و باید کاری کنیم.»
قرار شد بروند سربازها را جمع کنند و همه در یک سنگر مستقر شوند و چند نفر هم بیرون مراقب باشند که برف دهانه سنگر را نپوشاند.
ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود که به سختی از سنگر خارج شدند. برف داخل راهرو ورودی را هم پر کرده بود. وضعیت عجیبی بود. با آنکه ارتفاع سنگرها چیزی حدود دو و نیم متر است اما آن قدر برف بود که سنگرها قابل شناسایی نبودند و زیر برف مدفون شده بودند.
نمی توانستند سنگر سربازها را پیدا کنند. یکی از تکاورها صدا زد و از بچه ها کمک خواست. سعید (غلامی شهروز) آمد بیرون. به او گفتند سریع دهانه سنگر را باز کن که خطرناک است.
سعید هم یک ساعتی با برف ها دست و پنجه نرم کرد تا دهانه سنگر باز شد. دست و پایش یخ زده بود. حالش خیلی بد بود. رفت داخل سنگر.
جواد آمد بیرون. همه تلاششان این بود که دهانه سنگر بسته نشود. بالاخره سنگر سربازها پیدا شد و توانستند آنها را بیرون بیاورند. دو تا از سربازها رفتند کمک جواد و بقیه هم رفتند سراغ سنگر بعدی سربازها.
بعد از دو ساعت تلاش، توانستند آنها را هم پیدا کنند و از سنگر بیرون بیاورند. هرطور بود سربازها را نجات دادند. اگر دیر جنبیده بودند، همه زیر برف مدفون میشدند.
سوخت موتور برق تمام شده و از کار افتاده بود. تانکر سوخت هم زیر برف مدفون شده بود و هیچ راهی نبود.
حالا دیگر ساعت حدود سه نیمه شب بود که همگی رفتند سراغ سنگر تکاورها.
جواد دیگر رمقی نداشت اما هنوز داشت تلاش می کرد. سنگر و دهانه اش در برف گم شده بود. انگار طوفان، برف همه عالم را آورده بود روی آن قله!
دست و پای همه شان یخ زده بود. لباس های مخصوص تکاوری در کوهستان هم توی تنشان مثل چوب خشک شده بود. با این حال با بیل افتادند به جان برف.
ساعت پنج و20 دقیقه صبح بود که بالاخره دهانه سنگر را پیدا کردند. برف ها را که کنار زدند چشمشان به محمد (سلیمانی) افتاد که توی راهرو روی برف ها افتاده بود. انگار او هم می خواسته راهی به بیرون پیدا کند اما نتوانسته بود. چشم هایش سرخ شده بود و ورم شدیدی داشت. علائم حیاتی اش را چک کردند. نبض و تنفس نداشت. شروع کردند به تنفس دهان به دهان و ماساژ قلبی. فایده ای نداشت. محمد شهید شده بود. پیکرش را لای پتو پیچیدند و فرستادند بیرون.
به هر زحمتی بود خودشان را به داخل سنگر رساندند. روح الله و سعید هر کدام در گوشه ای افتاده بودند. همان کارهایی که برای محمد کردند برای آنها هم انجام دادند اما سرما و کمبود هوا کار خودش را کرده بود. اوضاع غریب و شهادت مظلومانه ای بود. دیگر هوا کمی داشت روشن می شد.
از مقر درخواست هلی کوپتر کردند. یکی - دو ساعتی طول کشید تا هلی کوپتر آمد اما آن قدر طوفان شدید بود که نتوانست ارتفاعش را کم کند و مجبور به ترک پایگاه شد.
ظهر بود که دستور تخلیه رسید. سربازها جوان بودند و تجربه چنین شرایط سختی را نداشتند اما تکاورها باید روحیه خودشان را حفظ می کردند و جان آنها را نجات می دادند.
راهی را که در شرایط عادی در کمتر از یک ساعت می رفتند، چند ساعت طول کشید. بعضی جاها تا کمر در برف فرو می رفتند تا بالاخره رسیدند به مقر.
دستکش به دستشان یخ زده بود و موقع درآورن، پوست مچشان هم کنده میشد. جواد آن قدر یخ زدگی اش شدید بود که دستش را روی آتش گرفت تا گرم شود. دستش حسابی سوخت اما متوجه نشد.
عکس تزیینی/ کردستان زمستان 61
فردای آن روز طوفان کمی فروکش کرد و هلی کوپتر رفت و پیکر بچه ها را منتقل کرد.
حالا دیگر شهدا آرام کنار هم خوابیده بودند... روز عید بود...