شهید محمدرضا تورجی زاده
گزیده ای از کتاب یا زهرا (س)
زنگینامه و خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده
میلاد راوی: مادر شهید
روزهای آغاز سال 43 بود. بیست وسه سال از خدا عمر گرفته بودم. خداوند سه دختر به خانواده ما عطا کرده. فرزند بزرگم چهار ساله بود. تا سه ماه دیگر هم فرزند بعدی به دنیا میآید!
مثل بسیاری از مردم آن زمان در یک خانه شلوغ و پر جمعیت بودیم. حیاطی بود و تعدادی اتاق در اطراف آن. در هر اتاق هم خانوادهای!
رسیدگی به کارهای خانه و چندین فرزند خیلی سخت بود. مادرم به کمکم میآمد. اما باز هم مشکلات زیادی داشتیم. البته همه مردم آن زمان مثل ما بودند. همه تحمل میکردیم و شکر خدا را میکردیم. مثل حالا نبود که اینقدر رفاه و آسایش باشد با این همه ناشکری!
مادرم بیش از همه به من سفارش میکرد. میگفت: وقتی باردار هستی بیشتر دقت کن! نمازت را اول وقت بخوان. به قرآن و احکام بیشتر اهمیت بده. میگفت: هر غذایی که برایت می آورند نخور!
من هم تا آنجا که میتوانستم عمل میکردم. اما من همیشه وهمه جا دعا میکردم. کاری از دستم برنمیآمد الا دعا!
میگفتم: خدایا از تو بچه سالم و صالح میخواهم. دوست دارم فرزندم سربازی باشد برای امام زمان(عج) خدایا تو حلّال همه مشکلاتی آنچه خیر است به ما عطا کن.
رسیدگی به زندگی و سه بچه کوچک و... وقتی برایم باقی نمیگذاشت. با اینحال سعی میکردم هر روز با خدا خلوت کنم و درد دل نمایم.
بیست و سوم تیرماه چهارمین فرزندم به دنیا آمد. پسری بود بسیار زیبا. همه میگفتند سریع برای او عقیقه کنید. صدقه بدهید. مبادا چشم زخم ...
پدرش نام او را «محمد رضا» انتخاب کرد. خیلی هم خوشحال بود.
من هم خوشحال بودم. همراه با نگرانی. من کم سن بودم و کم تجربه. میترسیدم که نتوانم بار زندگی را تحمل کنم.
اما خدا همه درها را به روی انسان نمیبندد. این پسر به طرز عجیبی آرام و متین بود. هیچ دردسر و اذیتی برای ما نداشت. از زمانی که محمدرضا به دنیا آمد زندگی ما آرامش و برکت خاصی پیدا کرده بود.
محمد رضا رشد خوبی داشت. در سه سالگی مانند یک بچه شش ساله بود. همسایهها میگفتند: خیلی از خدا تشکر کن. با وجود این همه مشکلات لااقل این بچه هیچ اذیتی ندارد.
دوران نوجوانی شهید محمدرضا تورجی زاده
پدر راوی: علی تورجی زاده(برادرشهید)
حسن آقا پدر خانواده ما بود. همه او را حاج حسن صدا میکردند. مغازه نانوایی داشت. در کنار مقبره علامه مجلسی. صبح زود برای نماز از خانه خارج میشد. آخر شب هم بر میگشت. آن زمان نانواییها از صبح زود تا آخر شب مشغول کار بودند.
حاج حسن از لحاظ ایمان و تقوا در درجه بالایی قرار داشت. تقریباً همه احکام را مسلط بود. سؤالات شرعی شاگردان را خوب و مسلط جواب میداد.
روزه گرفتن در گرمای طاقت فرسای تابستان در پای تنور خیلی سخت بود. اما برای کسی که براساس اعتقادات زندگی میکند هیچ کار سختی وجود ندارد.
در همان شبهای رمضان با وجود خستگی بسیار همه خانواده را همراه میکرد. همه به دعای ابوحمزه حاج آقا مظاهری میرفتیم.
کسبه اطراف مسجد جامع اصفهان همه او را میشناختند. او بین مردم به دیانت و تقوا مشهور بود. هنوز هم در بین مردم ذکر خیر او هست.
***
ایستاده بودیم درب مغازه. پیرمردی با پسرش جلو آمد. سلام کرد و گفت: حاج حسن، برا پسر من کاری سراغ نداری؟
پدر کمی فکر کرد. نگاهی به پسرک انداخت. سن پسر برای کار نانوایی کوچک بود. اما آنها خانوادهای محتاج بودند. پدر قبول کرد و از آن روز پسرک شاگرد نانوایی شد.
کار پدر زیاد شده بود. به شاگرد جدید باید کار یاد میداد. از طرفی این بچه توانایی کارگر بزرگ را نداشت. لذا بیشتر کار او بر دوش خود پدر بود. بعضی از شاگردها اعتراض میکردند. اما پدر میگفت: این کار مثل صدقه است. لااقل این بچه کمک خرج خانوادهاش میشود.
زحمت زیادی کشید تا این بچه کار یاد بگیرد. بارها میشد برای درست کردن خمیر و... ساعتها با او صحبت میکرد. شبیه این ماجرا چند بار دیگر پیش آمد. اکثر این بچههای کارگر کمک خرج خانوادهشان بودند.
پدر با جذب این بچهها هدف دیگری نیز داشت. بسیاری از اینها چیزی از مسائل دینی نمیدانستند. نانوایی او محل تربیت دینی آنها هم بود. احکام و مسائل دین را به آنها میآموخت.
شبهای جمعه با همان بچهها به جلسه دعای کمیل میرفت. حتی مشتریها را تشویق میکرد. همیشه میگفت: از دعا و نماز اول وقت غافل نشوید. بیشتر صبحهای جمعه را در دعای ندبه شرکت میکرد.
مادر شهید در حال انجام مراحل دفن پسر شهیدش
مسئول فرهنگی راوی: علی تورجی زاده(برادرشهید)
بهار پنجاهونه از راه رسید. محمدآن زمان سال اول دبیرستان بود. در جلسه مسجد ذکرالله وظایف بچهها مشخص شد. هر یک از بچهها برای پیشبرد هداف انقلاب وظیفهای داشتند. با نظر بزرگان جلسه محمد مسئول فرهنگی دانشآموزان راهنمایی شد!
برای من جالب بود. نوجوان اول دبیرستانی مسئول فرهنگی شده. در حالی که بیشتر شاگردانش یک سال از او کوچکتر بودند! من درآن زمان اول راهنمایی بودم. من هم شاگرد او شدم.
سالها از آن دوران گذشته. وقتی خاطرات آن زمان را مرور میکنم واقعاً تعجب میکنم. محمد هیچگاه کار فرهنگی آن هم در مسجد نکرده بود. اصلاً سن او به این مسائل نمیخورد. اما به بهترین نحو کارش را انجام میداد.
برنامهریزی کرده بود. روزهای شنبه بعد از نماز جلسه قرآن داشتیم. دوشنبهها حدیث و احکام، چهارشنبهها ایدئولوژی داشتیم. برنامه نوارخانه و کتابخانه را در همان ایام با کمک دوستان مسجد راهاندازی کرد.
تعداد بیست نفر در مقطع راهنمایی ثبتنام کردند. محمد خیلی خوب بچهها را مدیریت میکرد. همه او را دوست داشتند. به همراه او در بیشتر برنامههای مذهبی و... شرکت میکردیم.
هر هفته روزهای جمعه برنامه اردو داشتیم. بیشتر اردوها در غالب کوهنوردی بود. در نمازجمعه هم شرکت میکردیم.
کلیه کلاسها و برنامهها شبها بعد از نماز آغاز میشد. از بچهها خواسته بود برای نماز به مسجد بیایند. به این طریق بچهها را به نماز اول وقت مقید میکرد. احادیث نورانی معصومین در مورد اهمیت نمازجماعت را برای بچهها میگفت:
اگر همه دریاها مرکب، درختان قلم، و بندگان نویسنده شوند نمیتوانند ثواب یک رکعت نمازجماعت را بنویسند.
مسجد ذکرالله اولین جایی بود که محمد کار مدیریتی را تجربه میکرد. او هر روز قویتر از قبل میشد. این آغازی بود برای فعالیتهای محمد. گویی خدا میخواست محمد را برای روزهای سخت آماده سازد. روزهایی که باید صدها رزمنده اسلام را در مقابل دشمنان دین همراهی و مدیریت میکرد.
آخرین آرزوها راوی: ابراهیم شاطری پور
فروردین 66 بود. با محمدرضا برگشتیم منطقه. حاج اسماعیل صادقی مسئول محور لشگر شده بود. برادر تورجی هم فرمانده گردان یازهراء(س) بود. برادر حسین خالقی جانشین او در گروهان ذوالفقار شده بود.
گردان ما در کربلای پنج بیشترین تعداد شهید و مجروح را داشت. اکثر بچهها هنوز مجروح بودند. با اینحال جوّ بسیار خوبی در بین بچهها بود. مراسم صبحگاه برگزار شد. برادر تورجی برای بچهها صحبت کرد. موضوعات جالبی را اشاره کرد:
برادرها همینطور که ما برای عملیات احتیاج به تهیه تدارکات و بردن آذوقه و مهمات داریم. همینطور هم احتیاج به تدارکات معنوی داریم. این توسلها این نمازشبها و این ذکر و... اینها آذوقه معنوی ماست.
اگر اینها را نداشته باشیم با اولین گلولههای دشمن زمینگیر خواهیم شد. چیزی که به ما حرکت میدهد همین است. رفتار و برخورد او با قبل فرق کرده. گویی مسافری است که قصد بازگشت دارد.
محمد این اواخر حالت خاصی داشت. میگفت: دیگر تحمل این دنیا را ندارم. احساس میکنم اینجا جای ماندن نیست. باید رفت!
***
شب بود. هوا هم سرد. آتش روشن کرده بودیم. با چند نفر از بچههای قدیمی گردان دور هم نشسته بودیم.
تورجی هم آمد. مشغول صحبت شدیم. حرف از آرزوهایمان شد. گفتم: من آرزو دارم که در مراسم شهادت من تورجی دعایکمیل بخواند.
او هم لبخند زد وگفت: توی اصفهان دعایکمیل چند ساعت طول میکشه. مردم باید گرسنه بمانند. برا همین اصلاً چنین آرزویی نکن. بعد ادامه داد: اما من از خدا خواستم که تو مراسم من اول شام بدهند بعد دعا بخوانند! نمیخواهم مردم اذیت شوند.
بعد ادامه داد: اما آرزوی من اینه که، بعد ساکت شد و چیزی نگفت.
همه ساکت شدیم. میخواستیم آرزوی او را بشنویم. چند لحظه مکث کرد و گفت: من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخونند. زیاد باقیاتالصالحات داشته باشم. میخوام بعد از مرگ خیلی وضعم بهتر بشه.
بعد ادامه داد: من دوست دارم هرکاری میتوانم برای مردم انجام بدم. حتی بعد از شهادت! چون حضرت امام گفت: مردم ولی نعمت ما هستند.
دوباره مکثی کرد و گفت: راستی این هیئت گردان رو ادامه بدید. خیلی برکات توی این هیئت هست.
بعد بلند شد و گفت: فردا باید برم ستاد لشگر، آقای زاهدی فرمانده لشگر (که بعد از شهادت حاج حسین خرازی انتخاب شده) با ما کار داره فکر میکنم عملیات جدید در راهه!
فانی فی الله وصیتنامه شهید تورجی
براستی (این وصیتنامهها)انسان را به یاد شهدای صدر اسلام میاندازد. من شرمم میآید که خود را در مقابل این عزیزان سرشار از ایمان و عشق و فداکاری به حساب آورم.
این جملات از حضرت امام(ره) است. ایشان بارها به مردم توصیه مینمود که وصیتنامه شهدا را بخوانید.
محمد قبل از آخرین سفر وصیتنامهاش را آماده کرد. محل آن را هم گفت و رفت. وصیت او حاوی نکات بسیار عجیبی است. او در وصیتنامهاش میگوید:
الحمدلله رب العالمین، شهادت میدهم که معبودی جز الله نیست. و برای رشد انسانها پیامبرانی فرستاده که نبی اکرم محمدابنعبدالله خاتم آنان است. او نیز برای استمرار راه صحیح این امت و عدم انحراف از مبانی عالیه اسلام حضرت علی(ع)را به عنوان ولی و وصی بعد از خود معرفی نمود.
شهادت میدهم قیامت حق است و میزانی برای سنجش اعمال وجود دارد. بهشت و دوزخ حق است و اجر و جزایی در پی اعمال هست.
امشب که قلم بر کاغذ میرانم، انشاءالله هدفی جز رضای دوست و انجام وظیفه ندارم. در راه وظایفی که بر عهدهام گذاشته شده از ایثار جان و... هیچ دریغی ندارم.
زمانی که قدم اول را در این راه برداشتم به نیت لقای خدا و شهادت بود. امروز بعد از گذشت این مدت راغبتر شدهام که این دنیا محلی نیست که دلی هوای ماندن در آن را بنماید.
خدایا شاهدی که لباس مقدس سپاه را به این عشق و نیت بر تن کردم که برای من کفنی باشد آغشته به خون. خدایا همیشه نگران بودم که عاملی باشم برای ریخته شدن اشک چشم امام عزیز.
اگر در این مدت براین نعمت بزرگ شکری در خور نکردم و یا از اوامرش تمردی نمودم برمن ببخش.
خدایا معیار سنجش اعمال خلوص است. من میدانم اخلاصم کم است. اما اگر مخلص نیستم امیدوارم.
اگر گناه و معصیت کورم کرده بینای رحمتم. با لطف و کرم خود مرا دریاب. که با لیاقت فرسنگها راه است.
همرزمانم، سخنی با شما دارم. همیشه گفتهام: بسیجیها، سپاهیها... این لباسی که بر تن کردهاید خلعتی است از جانب فرزند حضرت زهرا(س) پس لیاقت خود را به اثبات برسانید.
نظم در امور را سرلوحه خود قرار دهید. روز به روز بر معنویت و صفای روح خود بیفزایید. نمازشب را وظیفه خود بدانید. حافظی بر حدود الهی باشید. در اعمال خود دقت کنید که جبهه حرم خداست. در این حرم باید از ناپاکیها به دور بود.
عزیزانم، امام را همچون خورشیدی در بر بگیرید. به دورش بچرخید. از مدارش خارج نشوید که نابودیتان حتمی است.
پدر و مادرم سخن با شما بسی مشکل است. میدانم این داغ با توجه به علاقهای که به من داشتهاید بسیار سخت است. پدرم مبادا کمر خم کنید. مادرم مبادا صدای گریه شما را کسی بشنود.
پدر و مادرم همانطور که قبلاً مقاوم بودید در این فراز از زندگیتان نیز صبر کنید. با صبرتان دشمن را به ستوه آورید.
دوست دارم جنازهام ملّبس به لباس سپاه بوده و با دست شما در قبر نهاده شود. شما مرا از کودکی از محبان حسین(ع) و زهرا(س) تربیت کردید. از طعن دشمنان نهراسید.
نهایت و اوج محبت، فانی شدن در معشوق است. و من فانیفیالله هستم. همه باید برویم که اناللهواناالیه راجعون. فقط نحوه رفتن مهم است. و با چه توشهای رفتن.
برادر و خواهرانم در زندگی خود، جز رضای حق را در نظر نگیرید. هر چه میکنید و هر چه میگویید با رضای او بسنجید. به خاطر یک شهید خود را میراثخوار انقلاب ندانید.
اگر نتوانستم حق فرزندی و برادری را برای شما ادا کنم حلالم کنید. من همه را بخشیدم. اگر غیبت و تهمت و...بوده بخشیدم. امیدوارم شما هم مرا عفو نمایید. ببخشیدم تا خدا هم مرا ببخشد.
اگر جنازهای از من آوردند دوست دارم روی سنگ قبرم بنویسید: یازهراء(س) از طرف من از همه فامیل حلالیت بطلبید.
خدایا سختی جان کندن را بر ما آسان فرما. در آخرین لحظات چشمان ما را به جمال یوسف زهرا(س) منور فرما. خدایا کلام آخر ما را یامهدی(عج) و یازهرا(س) قرار بده. خدایا در قبر مونسم باش که چراغ و فرش و مونسی به همراه ندارم.
خدایا ما را از سلک شهیدان واقعی که در جوار خودت در عرش الهی در کنار مولا حسین(ع) هستند قرار بده. والسلام- محمدرضاتورجی زاده
مبعث راوی: پدر گرامی شهید کهکشان
در اطراف سبزه میدان اصفهان کبابی داشتم. محمد تورجی را هم میشناختم. فرمانده گردان یازهرا(س). پسر من در عملیات فاو شهید شده بود. او بیسیمچی شهید تورجی بود.
برای کار به شاگرد احتیاج داشتم. یکی از دوستان نوجوانی را معرفی کرد. از روستا به اصفهان آمده بود.
پسر خوبی بود. کم حرف و اهل نماز بود. روز اولی بود که کار میکرد. خیره شده بود به تصویر پسرم. بعد پرسید: حاج آقا این عکس کیه!؟
گفتم: پسر من است. شهید شده!
بعد هم مشغول کار شُدم. تا شب مشغول کار بودیم. چون جایی نداشت شب در همان مغازه خوابید. فردا روز مبعث بود. جشن آغاز رسالت پیامبراسلام. نزدیک ظهر به مغازه آمدم. پسرک با خوشحالی جلو آمد.
بی مقدمه گفت: حاج آقا دیشب خواب پسر شما را دیدم. کمی نگاهش کردم. باتعجب گفتم: چه خوابی!
پسرک ادامه داد: جایی بود خیلی زیبا. میگفتند مجلس جشن پیغمبر است. چند نفر مشغول پذیرایی بود. سینی شربت دستشان بود. پسر شما هم آنجا بود. من او را دیدم و شناختم. پسرتان گفت: ما با بچههای گردان اینجا هیئت داریم. این هم فرمانده ما محمد تورجی است.
کمی نگاهش کردم. در دلم به پسرک میخندیدم. گفتم: میخواد روز اولی تو دل من جا باز کنه. خیره شدم به صورتش و گفتم: تورجی رو دیدی!؟
گفت: آره پسر شما من رو پیش اون بُرد.
دوباره با تعجب گفتم: اگه الان اون رو ببینی میشناسی!؟
گفت: آره من خوب چهرهاش رو تو خواب دیدم. خیلی زیبا بود.
دوباره رفتم توی فکر. پسرم شهید تورجی زاده را محمدتورجی صدا میکرد. این پسر هم که تازه از روستا اومده. نکنه راست میگه!؟
از داخل خانه چند تا عکس آوردم. گذاشتم روی میز و گفتم: تورجی کدوم اینهاست؟!
خوب به عکسها نگاه کرد. فقط در یک عکس که تعداد زیادی کنار هم نشسته بودند تورجی حضور داشت. با همان نگاه اول تورجی را پیدا کرد.
از پشت دخل آمدم جلوی پسرک. نشستم روبروی او. باتعجب نگاهش میکردم. گفتم: حالا از اول بگو چی دیدی؟!
پسرک گفت: جای عجیبی بود. آنقدر زیبا بود که نمیتوانم توضیح بدهم. همه جوان بودند. همه زیبا. لباسهای زیبایی داشتند. من در میان آنها پسر شما را شناختم. چند نفر سینیهای بزرگ به دست گرفته بودند.
سینیها نقرهای و براق بود. در داخل سینیها لیوان هایی بسیار زیبا بود. داخل آنها هم شربت بود. از همه پذیرایی میکردند.
همه دور تا دور نشسته بودند. بالای مجلس جایگاه خاصی بود. پسر شما گفت: اینجا جای معصومین است. امشب قرار است پیامبر اسلام تشریف بیاورند. این هم فرمانده این بچههاست. محمد تورجی. من هم جلوتر رفتم و از نزدیک او را دیدم.
پسرک گفت: همین لحظه از خواب پریدم. اما خیلی جای زیبایی بود. مثل بهشت بود.
من میدانستم آنها در گردان یا زهراء(س)یک هیئت داشتند. یقین پیدا کردم آنها جمع خود را حفظ کردهاند.
شهید تورجی زاده در میان یارانش
عاشق به رسم معشوق خویش است
شهید تورجی زاده به سبب عشقی که به حضرت زهرا (س) داشت، نحوه شهادتش را همچون زهرای مرضیه (س) انتخاب کرد! بعد از اثابت موشک به بالای سر محمدرضا، گرد و خاکی به پا شد، بعد از آروم شدن اوضاع وقتی یاران بالای سر وی آمدند، دیدند فقط بازو و پهلوی محمدرضا مجروح شده و ایشان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
پیکر پاک شهید محمدرضا تورجی زاده
پیکر پاک شهید محمدرضا تورجی زاده
پیکر پاک شهید محمدرضا تورجی زاده
مقبره شهید محمدرضا تورجی زاده در گلزار شهدای اصفهان که امروزه زیارتگاه شمار زیادی از حاجتمندان است
الفاتحه مع الصلوات
قبلا با ایشون اینجا آشنا شده بودیم
همین پنج شنبه هم گلزار که رفتیم یادی از ایشون کردیم..
گفتیم سلام ما رو به ایشون برسونند..
دست ما رو هم بگیرند شاید . . .
***
قسمت آخر مطلب خیلی زیبا بود
مخصوصا قسمت مبعث.. "این جا جای معصومین است."
خوشا به سعادتشان.
انشاالله جزء رهروان واقعی راهشان باشیم.
الفاتحه مع الصلوات
یا زهرا.